کسب رایگان ارز های مجازی |کسب درآمد



بسم الله 

چهارشنبه راه افتادیم طرف خوزستان شب رسیدیم. شوش ، دزفول و شوشتر را گشتیم و جمعه برگشتیم . شلوغ بود و گرم ولی خوب بود . امشب بر می گردم طالقان :| :/

+ این سفر را می خواستم به خاطر یک جا که همیشه دلم می خواسته ببینم نروم ! سازه های آبی شوشتر . نمی دانم چرا از دیدنش هراس داشتم یا چیزی شبیه دل آشوبه یا غم یا دلتنگی ، نمی دانم .

رفتم ، دیدم، شگفت زده شدم و دلم تنگ شد . من فقط یک عکس دیده بودم ! 

آنوقت از ما می خواهند که طرز فکرمان را عوض کنیم و به زندگیمان برسیم . کدام زندگی دقیقا ؟! ما دیگرخودمان نیستیم .


بسم الله

+ می روم کتابفروشی همیشگی ، کتابی را که می خواهم برمی دارم و شروع می کنم در قفسه ها دنبال کتابی که نمی دانم چیست ولی دلم می خواهد باشد و جذبم کند ! انبوهی از کتابهای جامعه شناسی ی و فلسفه ی و روان شناسی . بشر هیچ گاه به این اندازه سرگشته و حیران و بحران زده نبوده همین است که بیشتر کتاب می نویسد و فیلم می سازد و باز بیشتر سرگشته می شود، البته ! « شما یا برای گریز از خودتان کتاب می خوانید یا برای یافتن خودتان . من واقعا فرقی بین این دو نمی بینم ما خودمان را در روند گریختن پیدا می کنیم » کو پس ؟ کجائیم آقای مت هیگ ؟ 

صبح به چرخشم از فلسفه به عرفان فکر می کردم به کتابهایی که خوانده بودم و اسمشان هم بزحمت بیادم می آمد کتابهایی که لحظه های شگرفی را برایم رقم زده بودند، دریچه های شهود ، آگاهی های تکان دهنده ای که اشکت را سرازیر می کنند . دری برویم باز شده بود ولی فقط باز شده بود من چیزی را حس کرده بودم ، در دوردست ها انگار دیده بودم ، دستم را دراز کرده بودم ولی نچیده بودم ، نرسیده بودم و این مرا سوزانده بود . همه این ها در آنی از ذهنم گذشته بود و بعد آرنجم همینطوری محکم خورده بود به کابینت و دردش نفسم را بریده بود و من که تقریبا بهم ثابت شده هستی به افکارم در کمتر از آنی جواب می دهد به این فکر کرده بودم کجای برداشتم اشتباه بود آن « آخرش هیچی » که ذهنم طرفش رفته بود ؟ آگاهی خود گاهی عین رنج نیست ؟

هیچ کتابی جذبم نمی کند ، حوصله ی هیچ کدام را ندارم  فقط روی  هیولای هستی ؛ سفری با هایدگر به سینمای ترس آگاهانه مکث می کنم ، فیلم ترسناک نمی بینم چون می ترسم ، خیلی ساده ! پس بیخیالش می شوم :|  آن جن فیلم حلقه که از صفحه تلویزیون خزید آمد بیرون تا آخر عمر بسم است :/

رمانی که خریده ام و خریده ام چون دو جلد قبلی اش را خوانده ام و خب می خواهم بدانم قرار است چه بشود را برمی دارم و میزنم بیرون . همین قدر چیپ و بی حوصله .

+ کنار هم آهسته راه می رفتند ،  حدودا هفتاد ساله بودند، زن به سختی با عصایش راه می رفت معلوم بود سکته کرده و در راه رفتن مشکل دارد . شوهرش زیر بازویش را خیلی آرام و محتاطانه گرفته بود . یک عاشقانه وسط هیاهوی خیابانهای شب عید . 

خانم با اینکه به سختی راه می رفت ولی متبسم و آرام بود . آرام و متین و با نشاط . می توانستی تصور شان کنی که سالهای زیادی را همین موقع ها با همدیگر دست در دست هم آمده اند بازار، ماهی گلی خریده اند ، سبزه خریده اند، برای بچه ها و نوه هایشان لباس نو خریده اند و حالا آمده اند که از این شور و از این تکاپوها جا نمانند . آمده اند سهم امسالشان را هم بگیرند . نگاهشان می کردم که مرد  صورتش را بالا گرفت و چشم در چشم شدیم. نگاهش هزار حرف داشت. استیصال ، نگرانی ، ترس ، ترس اینکه نکند محبوبش در این شلوغی ها زمین بخورد و البته عشق . نگاهش را بالا آورد و چشم در چشم شدیم و من تصویر مردی را دیدم که عاشق بود و رنج می کشید .


بسم الله 

اگر نظریات داروین را در مورد تنازع بقا در طبیعت بتوان رد کرد در مورد ادارات دولتی ایران به جد می توان ثابت کرد !!! 

اگر زنده بود خوشحال می شد که نمونه های واقعی را پیدا کرده !


* در زبان لاتین به معنای انسان، گرگ انسان است .
این عبارت اولین بار در نمایشنامه پلوتس بنام آسیناریا آمد و بعدها تامس هابز از آن استفاده کرد.

بسم الله 

+بعد از زیارت حرم و شیخان اغلب، اگر بشود می روم ابن بابویه . وارد که می شوم ، پرده که پشت سرم می افتد . از زمان و مکان جدا می شوم . خلوتی اش ، اینکه اغلب کسی نیست یا دو سه طلبه در حال مباحثه ، سایه روشن هایش ، آن حس و معنوی اش آدم را از هر چه هیاهوی بیرون جدا می کند . وارد که شدم دو تا طلبه جوان روبروی هم نشسته بودند، مباحثه نمی کردند قرآن می خواندند و حضور من آشکارا معذب کننده بود . همین بود که خیلی نماندم . آمدم نشستم روی پله دم در ، کفش هایم را پوشیدم و خب دیدم نمی توانم بلند شوم و بروم . صدایی که از پشت سرم می آمد چیزی نبود که بتوانی بی خیالش شوی . یکی از طلبه ها قرآن می خواند درواقع مرور حفظیات بود و چه صدایی. فوق العاده بود ، م بود به ترتیل می خواند و من میخکوب شده بودم . همینطوری نشسته بودم روی پله ها و سعی می کردم حضور آشکارا معذب کننده ام را فراموش کنم . همینطوری می خواند و جلو می رفت .  و من فکر می کردم عرب جاهلی چطور توانسته این کلام را مستقیم از مبداش بشنود و مقاومت کند .طلبه همچنان می خواند صدایش کم کم داشت آرام می شد و گرفته . صبرکردم، صبر کردم گذاشتم این صدا این کلام دربرم بگیرد ، آرامم کند دوست داشتم همینطوری روی پله ی دم در ابن بابویه بنشینم و قرآن گوش دهم ولی مثل همیشه فکر دیگران بر خواسته خودم غلبه کرد و من حضور اضافی ام را برداشتم و زدم بیرون . بیرون هیاهوی مردم بود و دنیا .

+ فکر می کنم آدم باید همیشه چنین کنجی برای خودش داشته باشد . یک کنج دنج ، یک زاویه ی مخصوص به خودی که بتواند در سکوتش مکث کند ، و در مکثش از هر چه مختصات سنگین جدا شود . جایی که خودش با خدایش کمترین فاصله را داشته باشد . یک کنج که آدم را در صافی خودش خالص کند و رها و آرام .




بسم الله 

انگلستان است، بحبوبه ی جنگ جهانی دوم . به این پسر نگاه کنید،  به لباس های خاکی اش، به چهره اش، به حالت چهره اش. چقدر درد توی این صورت است . این عکس برایم خیلی خاص است و مدام بهش رجوع می کنم . انگار کن پسرک بمب خورده توی خانه اش ، خانواده اش مرده اند، خانه اش ویران شده، زده بیرون ، همینطوری توی خیابانها آواره بوده و رسیده اینجا . به این کتابفروشی خراب شده که صاحبش رهایش کرده . پسرک پناه برده به این کتابفروشی به کتابها . حتما خسته است ، در چهره اش خستگی موج می زند حتما گرسنه است ، ناامید است وحالا نشسته روی خرابه ها با یک کتاب توی دستش.

چند روز پیش یک کارشناس دانش شناسی و اطلاعات یا همچین چیزی دقیق رشته اش را نمی دانم که کتابدار هم بود مقاله ای نوشته بود و من بخش هایی ازش را خواندم گفته بود تحقیق کرده اند ، دیده اند در کشورهایی که در دوره هایی با بحران روبرو شده اند و شرایط غیر عادی را تجربه کرده اند میل مردم به کتابخوانی بیشتر شده . 

« شما یا برای گریز از خودتان کتاب می خوانید یا برای یافتن خودتان .» مت هیل .

نویسنده مقاله پیشنهاد داده بود که در این دوره بحرانی که بخش هایی از کشور درگیر سیل است و همه درگیر مسائل اقتصادی رجوع مردم به کتاب می تواند راهگشا باشد . 

کتابها ، کتاب خوب حداقل یک چیز را به انسان می دهد درد و رنج برای همه  ی انسانها ، همه ی دوران ها و همه ی مکانها بوده، هست و خواهد بود . انسان در رنج تنها نیست و خب هزاران سال است که با همه ی رنج هایش زندگی کرده و ادامه داده . کیفیت این ادامه دادن را خودمان انتخاب کنیم .

+ نمایشگاه کتاب امسال بدلیل مصادف شدن با ماه رمضان نیمه ی اول اردیبهشت برگزار می شود . اگر اشتباه نکنم چهارم تا چهاردهم .


بسم الله 

موسیقی جز روتین زندگی ام نیست ، هر چند ماه یک بار از آهنگی خوشم می آید و گوشش میدهم . این آهنگ عربی را خیلی و زیاد خوشم آمده .

ترجمه فارسی اش هم اینجا 


بسم الله 

احساسات قلبی عمیق مان، آن عواطفی که از کنه وجودمان ریشه گرفته بودند و بالیده بودند، با خودشان جزئی از وجودمان را از عمق به سطح آورده بودند . بخشی از خودمان که ناشناخته بود برایمان هویدا شده بود . جزئی ناب و جوان ، سرزنده و بانشاط ، سوزان و پرحرارت. خود زندگی. انگار کن نزدیک ترین حالت به بعدی از حیات که فراموشش کرده بودیم ناگهان زنده شده بود . نزدیک ترین حالت ممکن به خودمان و عالم . 

چه می شود حالا اگر این درخت بالنده قطع شود ، این آتش سوزان خاکستر شود ، این خلوص کدر شود ؟ 

انگار کن لایه ای از مرگ روی همه چیز را پوشانده باشد . 

تکرار نمی شود این حس . زنده نمی شود دیگر . هر چیزی بعد از آن کم است ، ناقص است ، اصل نیست ، ناب نیست . جوانت نمی کند . در پیری نمی توان ادای جوانی را درآورد .

این حیات های ناقص، این زندگی های مرگ آور .

ما همان موقع که تبر خوردیم تمام شدیم .



بسم الله



"   بعد رسیدم به این جمله از ویتگنشتاین : باید درباره آنچه که نمی توان درباره اش به تمامی سخن راند، خاموش ماند. بعد می دانی آدم این را در آن بزرگترین بزنگاه های زندگی اش با تمام وجود حس می کند؛ به هنگام سنگین ترین سوگ، سرشارترین عشق، عریان ترین خشم. در تمام این لحظات گویی کلمات به ساحت آنچه در جان انسان می گذرد راهی ندارند، ناتوانند. پس چرا ما هنوز از عشق و مرگ می گوئیم و می نویسیم ؟ چون تنهاییم، چون کلمات به هنگام تنهایی تنها دارایی ما هستند. شبیه ژان ِ نقاشی های مودیلیانی که تنهاست، معلق میان عشق و مرک ."

از صفحه اینستاگرام 

@amirhosein .kamyar




بسم الله 

از بوی سیگار متنفرم، حالم را منقلب می کند با این حال در مواقع نادری بشدت دلم می خواهد سیگار بکشم ! آن حالتی که می توانی یک وری روبروی پنجره پشت یک میز بنشینی، به بیرون نگاه کنی ،  با تانی و خیلی آرام کام بگیری و بعد سرت را کمی بگیری بالا و دود را با همان آرامش بدهی بیرون و همزمان با این کار توجهت به چیزی پشت پنجره جلب بشود . این صحنه را گاهی به شدت نیاز دارم . گاهی یعنی وقت هایی که دچار تب ذهنی شده ام . یعنی چیزی  اعماق وجودم را سوزانده که گر گرفته ام . چیزی شبیه یک داغ روحی ! انگار کن دارم میسوزم و می خواهم با سیگار کشیدن دمای تبم را بیاورم پائین ! 

این صحنه، که انگار خودم نظاره گرش هستم این دورنمای خودم پشت پنجره در حال سیگار کشیدن با آرامش و تانی بسیار که انگار دارم کشش میدهم ، با خونسردی که ازم بعید است ، با اون جور نگاهی که دارم گرچه برای خودم هم تکان دهنده است ولی صحنه بعدی بیشتر می ترسانتم . اینکه وقتی سیگارم تمام شد ، اینکه وقتی سیگار را با فشاری بیش تر از حد معمول توی جا سیگاری خاموش می کنم انگار که دارم می گویم حالا وقتش رسیده در حالیکه نگاهم هنوز به پشت پنجره است ، اینکه همینطوری بلند می شوم و بعد میروم که چکار کنم ، این کاری که می خواهم در کمال خونسردی انجامش بدهم در حالیکه خودم نظاره گر خودم هستم ، این صحنه است که می ترسانتم ، آن حس خونسردی که دارم ، با این حال دستم می لرزد احتمالا ، حتمی رنگم هم پریده .

+ میگن دقیقا به همین دلیله که زدن رگ دست اکثرا باعث مرگ طرف نمیشه ، چون میترسه و نمیتونه عمیق بزنه .



بسم الله

« کلمه ها زنده اند و ادبیات یک گریز است، گریزی نه از زندگی بلکه بسوی آن » .

رمان برای من همواره یک گریز بوده است، گریز به جایی از زندگی که خودم و متعلقاتم چه مادی و چه معنوی در آن حضور ندارند و این آرامش بخش است از جهتی البته . 

جهان بدون من برای من سنگینی کمتری دارد . ما عادت داریم مسائل را در ارتباط با خودمان تفسیر می کنیم و اگر رنجی و دردی و یا شادی باشد برای دیگران حتی یک جورهایی باز به ما برمی گردد . اگر من از شادی دیگران شاد می شوم یک دلیلش این است که شادی دیگران موجب می شود من آسوده باشم و دلیلی برای نگرانی نداشته باشم . رنج دیگران مرا هم آزرده می کند ما حتی در بهترین حالات همدردی با دیگران نهایتا خودمان را هم در نظر می گیریم . چون ادراک ما از جهانی که در آن زندگی می کنیم ، از بودنمان ، با رنج دیگران زخم بر می دارد و آشفته مان می کند. حالا در دنیایی که من نباشم باز درد هست ولی کمتر چون من در آن حضور ندارم پس سنگینی اش کمتر است . پس موقع رمان خواندن درد کمتری را تحمل می کنم پس گریز می زنم به داستان . 

جدیدا ولی راه بهتری پیدا کرده ام در واقع جای بهتری برای گریز ! جایی که اصلا درد ندارد ، نه خودم و نه دیگران .

فضا ! 

بله ، فضا ! 

یک وسعتی که معلوم نیست تهش کجاست ، تاریک است و انسان و متعلقات ندارد . فقط احجامی دارد که سر راهتان از کنارشان رد می شوی ! 

چشم هایم را می بندم و ذره ای را تصور می کنم که در فضا راه می پیماید . ذره ای که انگار فقط دو چشم دارد و یک فضای بیکران زیبا که البته چون ذهن انسان کلا خالی را نمی تواند تصور کند این تصویر ذهنی من صحنه ای از فیلم اینتراستلار نولان است . جایی که ایستگاه فضایی از کنار زحل رد می شود . این تصویر که بدلیل بزرگی زحل و حلقه هایش می تواند ادامه یابد با آن صدایی که ایستگاه تولید می کرد و مشابه صدایی است که در فیلم تماس از موجودات فضایی د ریافت می شد و من عاشقش هستم محل گریز این روزهایم از کل « بودن » است .




بسم الله 

متاسفانه در اکثر اوقات نیازمند همنشینی با کسانی بوده ام که در زمانی قبل از من میزیسته اند . جایشان در زندگی ام خیلی خالی بوده و هست و خب دلم برایشان بشدت تنگ می شود ! دلم خواسته خرما فروشی باشم یا خارکنی یا حصیر بافی در مدینه بشرط اینکه میتواستم علی علیه السلام را دوشادوش پیغمبر با حسن و حسینش ببینم. شاگرد ملاصدرا باشم، همرزم چمران و خب در این اواخر دوست دیوید فاستر والاس ! که البته هم دوره ای خودم بوده منتها در 2008 در کیلومترها آنسوتر در کلرمونت کالیفرنیا خودش را کشته . 

اینکه یک نویسنده معاصر غربی که راوی یا اول شخص رمان هایشان عادت دارند مدام دیگران را به خاطر لباس، رفتار، عقیده یا هر چیزی یک فرد احمق یا خسته کننده بدانند می رود پشت تریبون و به دانشجوهایی که تازه فارغ التحصیل شده اند به جای آرزوی موفقیت کردن و اینکه چطور پولدار و قدرتمند بشوند می گوید آزادی واقعی یعنی اینکه انتخاب کنیم چطور فکر کنیم و به چی فکر کنیم ، اینکه ما مرکز عالم نیستیم و حق نداریم دیگران را در حاشیه خودمان ببینیم  یکی از دلایلی است که دلم خواسته با والاس دوست بشوم ! افسردگیش را درک می کنم ، انزوایش را می فهمم  و به خودکشی اش احترام می گذارم . خلاصه اینکه احتمالا دوست های خوبی می شدیم و مکالمه های جالبی می داشتیم !


آب یعنی این .




تبلیغات

محل تبلیغات شما
محل تبلیغات شما محل تبلیغات شما

آخرین وبلاگ ها

آخرین جستجو ها

مدرسه شاد - happy school مهتاب وکتور نمونه سوالات آزمون سردفتری ثبت اسناد مصنوعات چوبی Gina Judy موسسه ورزشی.فرهنگی صبای اصفهان Demarcus صنايع ماشين سازي مسائلي گیتی کامپیوتر