بسم الله

+ می روم کتابفروشی همیشگی ، کتابی را که می خواهم برمی دارم و شروع می کنم در قفسه ها دنبال کتابی که نمی دانم چیست ولی دلم می خواهد باشد و جذبم کند ! انبوهی از کتابهای جامعه شناسی ی و فلسفه ی و روان شناسی . بشر هیچ گاه به این اندازه سرگشته و حیران و بحران زده نبوده همین است که بیشتر کتاب می نویسد و فیلم می سازد و باز بیشتر سرگشته می شود، البته ! « شما یا برای گریز از خودتان کتاب می خوانید یا برای یافتن خودتان . من واقعا فرقی بین این دو نمی بینم ما خودمان را در روند گریختن پیدا می کنیم » کو پس ؟ کجائیم آقای مت هیگ ؟ 

صبح به چرخشم از فلسفه به عرفان فکر می کردم به کتابهایی که خوانده بودم و اسمشان هم بزحمت بیادم می آمد کتابهایی که لحظه های شگرفی را برایم رقم زده بودند، دریچه های شهود ، آگاهی های تکان دهنده ای که اشکت را سرازیر می کنند . دری برویم باز شده بود ولی فقط باز شده بود من چیزی را حس کرده بودم ، در دوردست ها انگار دیده بودم ، دستم را دراز کرده بودم ولی نچیده بودم ، نرسیده بودم و این مرا سوزانده بود . همه این ها در آنی از ذهنم گذشته بود و بعد آرنجم همینطوری محکم خورده بود به کابینت و دردش نفسم را بریده بود و من که تقریبا بهم ثابت شده هستی به افکارم در کمتر از آنی جواب می دهد به این فکر کرده بودم کجای برداشتم اشتباه بود آن « آخرش هیچی » که ذهنم طرفش رفته بود ؟ آگاهی خود گاهی عین رنج نیست ؟

هیچ کتابی جذبم نمی کند ، حوصله ی هیچ کدام را ندارم  فقط روی  هیولای هستی ؛ سفری با هایدگر به سینمای ترس آگاهانه مکث می کنم ، فیلم ترسناک نمی بینم چون می ترسم ، خیلی ساده ! پس بیخیالش می شوم :|  آن جن فیلم حلقه که از صفحه تلویزیون خزید آمد بیرون تا آخر عمر بسم است :/

رمانی که خریده ام و خریده ام چون دو جلد قبلی اش را خوانده ام و خب می خواهم بدانم قرار است چه بشود را برمی دارم و میزنم بیرون . همین قدر چیپ و بی حوصله .

+ کنار هم آهسته راه می رفتند ،  حدودا هفتاد ساله بودند، زن به سختی با عصایش راه می رفت معلوم بود سکته کرده و در راه رفتن مشکل دارد . شوهرش زیر بازویش را خیلی آرام و محتاطانه گرفته بود . یک عاشقانه وسط هیاهوی خیابانهای شب عید . 

خانم با اینکه به سختی راه می رفت ولی متبسم و آرام بود . آرام و متین و با نشاط . می توانستی تصور شان کنی که سالهای زیادی را همین موقع ها با همدیگر دست در دست هم آمده اند بازار، ماهی گلی خریده اند ، سبزه خریده اند، برای بچه ها و نوه هایشان لباس نو خریده اند و حالا آمده اند که از این شور و از این تکاپوها جا نمانند . آمده اند سهم امسالشان را هم بگیرند . نگاهشان می کردم که مرد  صورتش را بالا گرفت و چشم در چشم شدیم. نگاهش هزار حرف داشت. استیصال ، نگرانی ، ترس ، ترس اینکه نکند محبوبش در این شلوغی ها زمین بخورد و البته عشق . نگاهش را بالا آورد و چشم در چشم شدیم و من تصویر مردی را دیدم که عاشق بود و رنج می کشید .


مشخصات

تبلیغات

محل تبلیغات شما
محل تبلیغات شما محل تبلیغات شما

آخرین وبلاگ ها

برترین جستجو ها

آخرین جستجو ها

گالری مهدیه و مسجد حضرت مهدی علیه السلام Tammy Food container - vstimlsystem.com مطالب مفید تیک توک خبري youmovies هدف دلستون پرسش مهر برلیان یاقوتی مقدم محصولات فینیش Finish