بسم الله 

+بعد از زیارت حرم و شیخان اغلب، اگر بشود می روم ابن بابویه . وارد که می شوم ، پرده که پشت سرم می افتد . از زمان و مکان جدا می شوم . خلوتی اش ، اینکه اغلب کسی نیست یا دو سه طلبه در حال مباحثه ، سایه روشن هایش ، آن حس و معنوی اش آدم را از هر چه هیاهوی بیرون جدا می کند . وارد که شدم دو تا طلبه جوان روبروی هم نشسته بودند، مباحثه نمی کردند قرآن می خواندند و حضور من آشکارا معذب کننده بود . همین بود که خیلی نماندم . آمدم نشستم روی پله دم در ، کفش هایم را پوشیدم و خب دیدم نمی توانم بلند شوم و بروم . صدایی که از پشت سرم می آمد چیزی نبود که بتوانی بی خیالش شوی . یکی از طلبه ها قرآن می خواند درواقع مرور حفظیات بود و چه صدایی. فوق العاده بود ، م بود به ترتیل می خواند و من میخکوب شده بودم . همینطوری نشسته بودم روی پله ها و سعی می کردم حضور آشکارا معذب کننده ام را فراموش کنم . همینطوری می خواند و جلو می رفت .  و من فکر می کردم عرب جاهلی چطور توانسته این کلام را مستقیم از مبداش بشنود و مقاومت کند .طلبه همچنان می خواند صدایش کم کم داشت آرام می شد و گرفته . صبرکردم، صبر کردم گذاشتم این صدا این کلام دربرم بگیرد ، آرامم کند دوست داشتم همینطوری روی پله ی دم در ابن بابویه بنشینم و قرآن گوش دهم ولی مثل همیشه فکر دیگران بر خواسته خودم غلبه کرد و من حضور اضافی ام را برداشتم و زدم بیرون . بیرون هیاهوی مردم بود و دنیا .

+ فکر می کنم آدم باید همیشه چنین کنجی برای خودش داشته باشد . یک کنج دنج ، یک زاویه ی مخصوص به خودی که بتواند در سکوتش مکث کند ، و در مکثش از هر چه مختصات سنگین جدا شود . جایی که خودش با خدایش کمترین فاصله را داشته باشد . یک کنج که آدم را در صافی خودش خالص کند و رها و آرام .




مشخصات

تبلیغات

محل تبلیغات شما
محل تبلیغات شما محل تبلیغات شما

آخرین وبلاگ ها

برترین جستجو ها

آخرین جستجو ها

Danielle همچی در مورد جی تی ای باز ها طلبه سایبری 6301 bearing - ydbearing.net Donavan سریال تلویزیونی کامیون یاداشت